تبادل نظرات اعضاء

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

بيست و چهار ساعت درخواب و بيداري

گفته بودم كه راهي فرودگاه شديم، در حوالي شوش كه همكارم سعي مي كرد از ترافيك به سمت پمپ بنزين به پيچد ، فرياد خانومي شنيده شد و تقريباً هم زمان دو جوانك كه سوار بر موتور در مسير خلاف حركت ، مثل گاو رم كرده از ميدان گاو كشي از كنار ماشينمان رد شدند. هنوز چند متري جلو ترنرفته بوديم كه خانم مسني ، كه چهره رنج كشيده اش اينك در هم ريخته بود مِي آمد ، فكر كنم لباس محلي زاگرسي ها را داشت حتماً جوانك ها نسخه و دارو و ... اش را زده بودند . دور و بر پر از موتور سوار بود بسبار عادي نظاره گر بودند. همانظور پليسي، خيلي خونسرد تر از موتوري ها مشغول بنزين زدن به موتورش است به همكارم مي گويم بوق بزن از جريان دزدي خبرش كنيم مي گويد فرياد هاي خانمه در گوش آقاپليس بوده ... حرف حساب جواب ندارد ...
مي رسبم فرودگاه زنگ مي زنم به يكي از مشاورين جدبد سازمان كه قرار است بحث اشتغالزايي را پي بگيرد نمي دانم راجع به اينكه توسعه گردشگري مي توانست به اشتغال زايي منتهي شود ولي در جهت زمين خواري شتاب گرفته است و... هواپيما آماده پرواز و اعلام مي شود كه همراه خاموش شود ... مقصد اول ابوظبي، بعد به قولي بيجن، به قول اعراب بيكن و... و نهايت به نا گويا مي رسم.
ادامه دارد

۱ نظر: